داستان «ساکن طبقۀ وسط»، داستان تمام انسانهایی است که نمیدانند، برای چه وارد این دنیا شدهاند و در آخر به کجا خواهند رفت. داستان حیرانی سوپراستارها، ستارههای سینما، بازیکنان فوتبال، دانشمندان بزرگ و تمام افرادی که میخواهند در همین دنیا به نیاز جاودانگی خودپاسخ بگویند؛ غافل از آنکه جاودانه شدن در این دنیا اتفاق نمیافتد.
«ساکن طبقۀ وسط» که این روزها مهمان سینماهای کشور است، بیتردید یکی از متفاوتترین فیلمهای سینمای ایران به شمار میآید. این فیلم که اولین تجربۀ کارگردانی شهاب حسینی محسوب میشود، جزء آن دسته آثار سینمای ایران است که با زمینه فلسفی ساختهشده است.
تم اصلی فیلم متفاوت و جدید است. حتی نوع تبلیغات این فیلم هم متفاوت است؛ چراکه بنر تبلیغاتی آن بهرغم تعدد بازیگران، سکانسها و گریمها کاملاً ساده طراحیشده است. این نشان میدهد که کارگردان به دنبال جذب مخاطب به هر طریقی نبوده و فیلم برای گیشه ساخته نشده است هرچند در اکران با استقبال مناسبی مواجه شده است.
داستان دربارۀ فیلمنامهنویس جوانی است که پنج سال قبل از همسرش جداشده است. دلیل این طلاق به خاطر عقیم بودن سوپراستار فیلم است. این بچهدار نشدن آغازگر دغدغهای در جوان فیلم میشود. دغدغهای که کل فیلم بر حول آن میچرخد.
جاودانگی
مهمترین پرسشی که در فیلم مطرح میشود، پرسش از جاودانگی است و اینکه چگونه میتوان به جاودانگی دستیافت؟ شاید بتوان انگیزۀ این پرسش را در زندگی سابق شخصیت اصلی فیلم و طلاق وی جستجو کرد. طلاقی که علت اصلی آن عقیم بودن بازیگر مرد فیلم است؛ یعنی همسرش که با فرزند و ادامۀ نسل بهنوعی قصد جاودانه شدن داشته است، از زندگی کردن با او دست میکشد. در سکانسهای ابتدای فیلم، صحنهای از هبوط آدم توسط حوا را میبینیم. حوا که فریب شیطان را خورده است، آدم را به خوردن سیب دعوت میکند؛ درنتیجه هر دو هبوط میکنند. برهنه میشوند و شهوتشان بیدار میشود و بالاخره نسل آدم بر زمین ادامه پیدا میکند. (البته این نگاه قرآنی نیست و در دیگر کتابهای آسمانی مطرح است.)
از اینجاست که کاراکتر اصلی فیلم به دنبال راهی بهجز بچهدارشان، برای جاودانه شدن میگردد؛ پس به سراغ تمام آدمهایی میرود که به شکلی در دنیا جاودانه شدهاند. از بازیکن فوتبال تا دانشمند. از خواننده تا مانکن و بازیگر. از نیوتون تا سقراط و از خوانندۀ معروف گروه پینکفلوید تا چگوآرا؛ اما هم ذات پنداری با هیچکدام از این ستارهها به او کمکی نمیکند و نمیتواند او را از حالت حیرانی خارج کند. نه قطعۀ موسیقی ماندگار، نه نظریۀ علمی معروف و نه حتی فرزند هم نمیتواند پاسخی برای نیاز جاودانگی او باشد.
سرگردانی بین فرقههای رنگارنگ
فیلم پر از المانهای مذهبی، فکری، علمی و عرفانهای شرق و غرب است. از اندیشههای جنسی فروید گرفته تا فرضیات ملحدانۀ داروین. از فرضیۀ بیگبنگ دربارۀ آغاز آفرینش تا اندیشههای ثنویتی شرق آسیا. گزارههایی که گاهی با هم در تضاد قرار میگیرند و معلوم نیست که کدامیک از آنها برای بشر سعادت را به همراه دارند. کارگردان سعی کرده است تا گوشهای از تمام تفکرات مطرح دنیا را در فیلم خود بیاورد. فیلم بدون موضعگیری این اندیشهها را مطرح کرده است؛ اما در آخر مخاطب را با کوهی از سؤالات و ابهامات رها میکند:
آیا فرضیۀ داروین دربارۀ جهش ژنتیکی واقعیت دارد؟ جهش ژنتیکی سوم چه میتواند باشد؟ یا اصلاً اگر این فرضیه صحیح است، آفرینش حضرت آدم در ابتدای فیلم چگونه توجیه میشود؟
فرضیۀ بیگبنگ دربارۀ آغاز آفرینش درست است؟ عالم تا کجا قرار است، انبساط پیدا کند؟
آیا روانشناسی فرویدی که بهنوعی اعتراف گیری مسیحی است، با تعالیم ما از اسلام سنخیت دارد؟
آیا تناسخ واقعیت دارد؟
اینها پرسشهایی هستند که گویا برای کارگردان هم بیپاسخمانده و بهنوعی خود او هم به دنبال جوابی برای اینها است. درنهایت تصمیم میگیرد، بهجای پیدا کردن پاسخ برای آنها نگاه عارفانه را در پیش بگیرد. نگاه عارفانهای که به توحید ختم میشود؛ گرچه این نگاه توحیدی، نگاهی صرفاً عارفانه است و تقریباً نمیتوان گفت که نگاه کارگردان، نگاهی شیعی و مسلمانانه به توحید است. درنهایت با فرار از تمام اندیشهها، عرفانها و مذهبهای رنگارنگ با همین نگاه عارفانه به آرامش دست پیدا میکند؛ چون بنا بر گفتۀ خودش «به دمیدن صبح امید دارد».
رسم پروانه شدن
در کنار همۀ المانهایی که در فیلم به چشم میخورد، عنصر پروانه خیلی چشمگیر است. پروانهای که ابتدا کرم است؛ سپس پیله و بالاخره با طی مراحلی، پروانه میشود. درواقع سیر پروانه شدن شبیه سیر کمال شخصیت اول فیلم است. شخصیتی که برای رسیدن به کمال مراحلی را پشت سر میگذارد. نام فیلم «ساکن طبقۀ وسط» است. میتوان گفت که این سهطبقه، همان سه مرحلۀ کرم، پیله (شفیره) و پروانه است. طبقۀ پایین نماد هوسهای زودگذر است. درست شبیه هوسهای زودگذر دوران نوجوانی. بیشترِ سکانسهای «جیلیز و ویلیزهای دوران بلوغ»، زمانی نمایش داده میشوند که همسایۀ طبقۀ پایین در حال رقص است و جالبتر اینکه او هم مثل عشق دوران نوجوانی کاراکتر اصلی، دختر همسایه است! طبقۀ وسط نماد دوران پیلگی است. دوران وابسته شدن به عشقهای دنیایی و دورانی که هنرمند جوان در حسرت و آرزوی همسر سابقش است. بخش عمدۀ فیلم هم مربوط به این دوران است.
دوران گذار از شفیرگی به پروانگی؛ و طبقۀ بالا نمادی از پروانه شدن است. لباس سفید ساکن طبقۀ وسط در انتهای فیلم، ازیکطرف شبیه به لباس سفید احرام است و از طرف دیگر شبیه به پیلهای که الآن دیگر شکافته شده است. صدای نی هم بهخوبی نشانگر نگاه عارفانۀ آن است و در پایان همین صدای نی رهنمون او به بالا میشود. نی، صبح و رنگ سفید نمادهای عارفانهای هستند که در ساکن طبقۀ بالایی یافت میشود. دربارۀ این همسایۀ بالانشین، میتوان به چند شکل قضاوت کرد: اول اینکه این زن نماد توحید الهی است که بهصورت یک زن جلوه کرده است و دوم همسر و همسفری که برای رسیدن به مرحلۀ کمال باید با آن همراه شد. داستان «ساکن طبقۀ وسط»، داستان تمام انسانهایی است که نمیدانند، برای چه وارد این دنیا شدهاند و در آخر به کجا خواهند رفت. داستان حیرانی سوپراستارها، ستارههای سینما، بازیکنان فوتبال، دانشمندان بزرگ و تمام افرادی که میخواهند در همین دنیا به نیاز جاودانگی خودپاسخ بگویند؛ غافل از آنکه جاودانه شدن در این دنیا اتفاق نمیافتد. تمام این تلاشها به ثمر نمیرسد؛ مگر اینکه مفهوم «پروانه شدن» بهدرستی فهمیده شود. بسیاری از انسانها تا آخر عمر در دوران هوسهای زودگذر کرم وارگی شان میمانند. بسیاری آنچنان در پیلۀ دنیا باقی میمانند که مجال پروانه شدن را نمییابند و تنها عدۀ کمی هستند که پیلۀ خود را میشکافند.
پس فقط کسانی شبیه به پروانه قدرت پرواز دارند که از زمین یا «طبقۀ پایین» دل بریده باشند!
نوشته خانم زهرا شاهرضایی
منبع : استراتژیست های جوان